هویت انسان با زبان بدن دگرگون میشود؟ – قسمت سوم
چنین اتفاقی در آزمایشگاه می افتد. افراد وارد می شوند و داخل یک بطری کوچک تف می کنند، به مدت دو دقیقه به آنها می گوییم: “باید این کار یا آن کار را انجام دهید.” کسی به تصاویر حالت بدن نگاه نمی کند. قرار نیست ذهن آنها را با مفهوم قدرت دچار سوگیری کنیم. بلکه می خواهیم احساس قدرت کنند. پس این کار را دو دقیقه انجام می دهند.
سپس از آنها می پرسیم: “چقدر احساس قدرتمندی می کنید؟” در مورد فهرستی از موارد، بعدش به آنها فرصتی برای قمار می دهیم، و بعد دوباره نمونه بزاق می گیریم. همین. این کل آزمایش بود. یافته ما این بود: تحمل مخاطره، که همان قمار است، فهمیدیم که وقتی کسی در حالت بدن پرقدرت قرار می گیرد، 86 درصد از وجود فرد قمار می کند.
وقتی کسی در حالت بدن کمقدرت قرار می گیرد، فقط 60 درصد می شود و این تفاوت بسیار معناداری محسوب می شود.
در مورد تستوسترون چنین یافته ای داشتیم. از خط پایه که وارد می شوند، افراد پرقدرت حدود 20 درصد افزایش را تجربه می کنند، در حالی که افراد کمقدرت حدود 10 درصد کاهش را تجربه می کنند، در اینجا نیز دو دقیقه طول می کشد تا با این تغییرات روبرو شویم.
در مورد کورتیزول چنین یافته ای داشتیم. افراد پرقدرت حدود 25 درصد کاهش را تجربه می کنند، در حالی که افراد کمقدرت حدود 15 درصد افزایش را تجربه می کنند، بنابراین دو دقیقه به این تغییرات هورمونی منجر می شود که مغز را بطور اساسی برای قاطع بودن، اعتماد به نفس و آسودگی و یا واکنش به اضطراب و احساس خاموشی پیکربندی می کند.
همه ما این نوع احساس را داشته ایم، درسته؟ پس به نظر می رسد حالت های ظاهری بدن بر فکر و حس درباره خودمان اثر می گذارد، بنابراین فقط به برداشت دیگران محدود نمی شود، بلکه برروی خودمان نیز اثر می گذارد. همچنین بدن می تواند ذهن انسان را تغییر دهد.
بدن قدرتمند
اما پرسش بعدی اینست که آیا چند دقیقه ماندن در حالت بدن قدرتمند واقعاً می تواند کیفیت زندگی را بطور معناداری بهبود ببخشد؟ در آزمایشگاه مشخص می شود، با همین تکالیفی که به افراد داده می شود و ظرف چند دقیقه تمام می شود.
در چه موقعیتی می توانیم این حالت را اجرا کنیم؟ که برای ما هم البته بسیار اهمیت داشت. ما فکر می کنیم که موقعیت مکانی این حالت بستگی به ارزشیابی شخصی دارد، مانند موقعیتی که فرد با تهدید اجتماعی روبرو می شود. در چه موقعیتی از سوی دوستان خود مورد ارزشیابی قرار می گیریم؟ در مورد نوجوانان، سر میز ناهار اتفاق می افتد.
برای برخی دیگر، در جلسه اولیا و مربیان مدرسه. می تواند در حین سخنرانی باشد یا حرف زدن با دیگران یا گفتگو در طول مصاحبه شغلی و گزینش. از آنجا که بیشتر افراد تجربه اش کرده بودند، ما تصمیم گرفتیم موقعیتی که اغلب مردم با آن ارتباط برقرار می کنند، مصاحبه شغلی بود.
این یافته ها را منتشر کردیم، و حالا رسانه ها بهش پرداخته اند. به ما می گویند، خیلی خوب، پس وقتی به مصاحبه شغلی می رویم، باید این کارها را انجام دهیم، درسته؟ ما هم حسابی وحشت زده می شدیم و جواب می دادیم:
ای وای نه، منظور ما اصلاً این نبود. به دلایل بیشمار، نباید این کار را انجام دهید. در اینجا نیز قضیه حرف زدن آدم به دیگران نیست. بلکه حرف زدن با خود است. قبل از اینکه به مصاحبه شغلی بروید چه کارهایی می کنید؟ این کار. می نشینید. به تلفن همراه نگاه می کنید… حواستان هست هیچ مطلبی را جا نگذارید، به یادداشتهایتان نگاه می کنید… چمباتمه می زنید و بدنتان را ریز می کنید.
در حالی که به جایش باید این کار را انجام دهید، درست مثل داخل دستشویی، درسته؟ این یکی. دو دقیقه وقت بگذارید. ما قرار بود همین را به آزمایش بگذاریم. گرفتید؟ پس افرادی را وارد آزمایشگاه کردیم، تا دوباره حالت های بدن پرقدرت و کمقدرت را اجرا کند، در همین وضعیت در یک مصاحبه شغلی پراضطراب شرکت کردند.
پنج دقیقه طول کشید. رفتار آنها ضبط شد. همچنین مورد تفسیر و قضاوت قرار گرفتند. قاضی ها طوری آموزش دیده اند که هیچ بازخورد غیرکلامی ندهند، یعنی اینطوری بود. فرض کنید این شخصی است که با شما مصاحبه می کند. پس به مدت پنج دقیقه، هیچی، که این بدتر از هر نوع آزردگی بود.
بدن و هورمون
آدم ها از این موقعیت بیزارند. ماریان لافرانس بهش می گوید «ایستادن در ریگ روان اجتماع» پس این موقعیت حسابی میزان کورتیزول را بالا می برد. ما افراد را وارد این نوع مصاحبه کردیم. چون می خواستیم ببینیم واقعاً چه اتفاقی خواهد افتاد. سپس چهار عدد از این کدگذارها را برای وارسی نوارهای ویدیویی قرار دادیم.
آنها نسبت به فرضیه ما هیچ اطلاعی نداشتند. آنها نسبت به شرایط آزمایشگاهی هیچ اطلاعی نداشتند. کسی خبر نداشت که بقیه باید چه حالت بدنی اجرا می کردند. در انتها افراد باید به این مجموعه از نوارها نگاه کنند. و بگویند: «ما می خواهیم این افراد را استخدام کنیم،» یعنی تمام کسانی که حالت های بدن پرقدرت داشتند.
یا «نمی خواهیم این نوع افراد را استخدام کنیم.» همچنین «ما این نوع افراد را مثبت تر ارزیابی می کنیم.» چه عاملی محرکی در اینجا وجود دارد؟ هیچ ربطی به محتوای گفتگو ندارد. بلکه حضوری است که آنها به سخنرانی می آورند.
از آنجا که افراد را بر پایه تمام این متغیرهای مرتبط با شایستگی رتبهبندی می کنیم، مانند ساختار گفتار، چقدر دقیق و درست خواهد بود؟ مدارک و مراجع آن چه هستند؟ هیچ تأثیری بر این موارد نخواهد داشت. موردی که اثر می گیرد اینست.
این موارد. افراد خودهای حقیقی را بروز می دهند. خودشان را ارائه می دهند. اندیشه های خود را مطرح می کنند اما از دیدگاه خودشان. بدون اینکه باقیمانده نظر دیگران را نمایش دهند. بنابراین نیروی محرک در پس این اثرگذاری یا واسطه آن اینست. وقتی در این مورد به افراد می گویم، بدن می تواند ذهن را تغییر دهد و ذهن می تواند رفتار ما را تغییر دهد، و رفتار می تواند پیامدهای زندگی را تغییر دهد.
به من می گویند: «انکار داریم وانمود می کنیم، درسته؟» پس من جواب دادم: «وانمود کنید تا جواب بگیرید.» این کار در من نمی گنجد. دلم نمی خواهد وارد آنجا شوم و بعد حس کلاهبرداری کنم. نمی خواهم ریاکاری کنم.
خاطره تصادف
نمی خواهم جایی بروم که قرار نیست اصلاً آنجا باشم. و من با همه اینها همزادپنداری کردم. چون می خواهم برایتان داستانی درباره ریاکاری تعریف کنم و این حس که آدم نباید در جای خاصی حضور داشته باشد. وقتی نوزده سالم بود، یک تصادف وحشتناک در ماشین داشتم.
از داخل کابین به بیرون پرتاب شدم و چندین بار روی زمین غلت زدم. از ماشین به بیرون پرتاب شدم. در بخش مراقبت های ویژه جراحت های سر بیمارستان چشم باز کردم.
تحصیل در دانشکده را ترک کردم. فهمیدم که بهره هوشی ام به اندازه دو واحد از انحراف معیار افت کرده کرده بود. جراحت شدید بود. سطح هوش خودم را می دانستم چون نزد دیگران دختر باهوشی شناخته می شدم. در کودکی استعدادهای درخشانی داشتم.
در واقع از دانشگاه اخراج شده بودم اما سعی می کردم که برگردم. همه می گفتند که قرار نیست دوره دانشکده را تمام کنم. کارهای خیلی زیاد دیگری هست که به جایش می توانم انجام دهم. تحصیل در دانشکده به درد تو نمی خورد.
من با این قضیه حسابی اذیت شدم و باید اعتراف کنم، گرفتن هویت انسان از هر کسی، آن هویت بنیادی، و در مورد من، هوش این هویت بود، به اندازه هیچ چیز دیگری احساس بیقدرتی به انسان نمی دهد.
به اندازه هیچ چیز دیگری احساس بیقدرتی به انسان نمی دهد. بنابراین بطور کامل تهی از قدرت شده بودم. سخت تلاش کردم و خوش شانس بودم. سختکوسی کردیم و خوش شانسی آوردم و سختکوشی کردم. در نهایت از دانشکده فارغ التحصیل شدم. البته چهار سال دیرتر از همدورهای های دیگرم طول کشید.
از مشاور نجاتبخش خودم سوزان فیسک درخواست کردم که کمکم کند، و او مرا وارد دانشگاه پرینستون کرد، بعد این حس را پیدا کردم که نباید در آنجا حضور داشته باشم.
به یک ریاکار تبدیل شده بودم. شب پیش از سخنرانی سال اول خودم، سخنرانی سال اول در این دانشگاه یعنی 20 دقیقه با 20 نفر. همین. آنقدر ترسیده بودم که روز بعد دیگران حقیقت من را بفهمند که به سوزان زنگ زدم و گفتم «کنار میکشم»
او گفت: «نباید کم بیاری» من روی تو شرط بندی کردم پس باید بمونی. همین جا ادامه میدی و باید این کار رو انجام بدی. باید هوشت را وانمود کنی.
باید در هر سخنرانی که خواسته میشه شرکت کنی. باید ادامه بدی و هرگز کم نیاری. حتی اگر فلج و وحشت زده شده باشی
. و تجربه ای ماورایی داشته باشی تا جایی که به لحظه حقیقی برسی و بگویی: وای خدای من، از پسش براومدم. من به فرد درست تبدیل شدم. از عهده این کار براومدم. من همین کار را کردم. پنج سال در مدرسه عالی ماندم، و بعدش به دانشگاه نورث وسترن منتقل شدم.
سپس به هاروارد رفتم و حالا در اینجا هستم. دیگر به آن قضیه فکر نمی کنم، اما به مدتی طولانی با خودم فکر می کردم «من قرار نیست اینجا کار کنم» پس در انتهای سال اولم در هاروارد، دانشجویی که در تمام طول نیمسال هیچ حرفی در کلاس درس نزده بود، کسی که بارها بهش گفته بودم «ببین اگر نخوای مردود بشی باید در کلاس مشارکت کنی» به دفترم آمد.
من اصلاً او را نمیشناختم. او با حالتی کاملاً شکست خورده وارد شد و گفت: «من قرار نیست اینجا باشم.
مطالب مرتبط: